رمقی برای نوشتن نیست...


شاید دیگه برای همیشه نباشم.

شاید...

دعایم کنید که سخت روحم بیمار است..

حرف دلم را با داستانکی بیان میکنم:بچه که بودم پدرم برایم یه بره خرید،هر روز خودم بهش شیر میدادم و تمییزش میکردم.بعد یه مدت دیگه از دست هیچکس شیر نمیخورد فقط باید من بهش شیر میدادم.چند روزی رفتم مسافرت،این بره هم تو این چند روز از دست هیچکس شیر نخورده بود.مادرم میگفت:حیوونی در نبود تو همین طور اشک از چشمانش هم میچکید.

ولی ما ادما چی؟؟؟؟؟؟