بسم الله

خمپاره ی فسفری خورد نزدیکمون،بوی سوختنی می اومد...

اره خودش بود داشت می سوخت...

هر وقت یه حالت "معنوی" پیدا می کرد حرف از "سوختن" می زد،می گفت می خوام مثل "مادر سادات" بسوزم پای امام و ولی خود،همه ی آرزویش "سوختن" بود.

می گفت دوست ندارم که مادرمان فاطمه سلام الله علیها در روز حشر با بدنی سوخته وارد محشر شود ولی من با بدنی سالم،اگر اینطور بشه چطور سرم را بالا بگیرم!؟؟؟؟

خط مقدم بودیم،مقداری آتش بازی آرام شده بود،در سنگر نشسته بودیم که ناگهان بوی "گوشت سوخته" به مشام رسید،بلند شدیم به گشتن و دنبال بو رفتن،

اره خودش بود،یه خمپاره ی فسفری،او را به نهایت ارزویش رسانده بود،"جزغاله ی" راه "فاطمه"سلام الله علیها شده بود!

وقتی فسفری به کسی اثابت می کنه دیگه هیچ کاری نمیشه کرد،نه میشه آب ریخت نه خاک،چون آتش بیشتر می شود.

صحنه ی عجیبی بود،با اشک و فریاد ایستاده بودیم و سوختن عزیز دلمان را میدیدم.

داغی آتش عصب های بدنش را به هم ریخته بود،و بی اختیار دست و پایش تکان می خورد....

آه...

اقتدا کرد به مادر پهلو شکسته و سوخته ی پشت در،و با "سوختن" پای "امام زمان"علیه السلام خویش ایستاد.

 

پ ن:

این ماجرا مربوط به شهید رضایی نژاد است از شهدای مازندران که همین چند روز پیش یکی از دوستانش برایم نقل کرد.

 

پ ن دوم:

ایام "سوختن" "مادرمون" سلام الله علیها تسلیت.