دست نوشته ی امروز:                بسم الله

دلم چقدر براشون می سوزه،فقط با 5دقیقه حرف زدن عوض میشن؛
اما کو حرف زدن!؟



خیلی گرفتار بودم،ناراحت بودم و از دنیا خسته...
تلفنم زنگ خورد،از راهیان نور بود.گفتند: حاجی،اردوی راهیان نور دانش آموزان راه افتاده و شدیدا بهت احتیاج داریم.
بدون چون و چرا،ساک و ماک را جمع کردم و راهی اهواز شدم.رفتیم اردوگاه کشوری شهید مصطفی مسعودیان.خیلی کشکی(مثل همیشه)شدم مسئول فرهنگی اردوگاه.اول کار را جدی نگرفتم.فکر میکردم مثل همیشه راهیان؛یه یادمان داری و... است ولی وقتی شب اول اردوگاه رسید و چند هزار دانش آموز وارد محیط یادمان شدن،"یه مقدار کار برام جدی تر شد."
در کنار تمام کارها و مشکلات و برنامه ریزی ها زدم به دل دانش آموزها،از ساعت  8 شب تا 3و نیم صبح.وقتی دیدم با یه برخورد مهربانانه "من آخوند" و "حرف های دینی در قالب امروزی" زندگی چندین نفر را به راحتی توانستم تغییر دهم؛باز هم کار برایم جدی تر شد.اهمیت کار که برایم بارز شده بود،صبح همان شب به 70 روحانی تماس گرفتم و کار را برایشان توضیح دادم.
کار دارم...درس دارم...اداره را چه کنم!؟... زن و بچه را چی!؟... امتحانات را چه کنم!؟...با دانش آموز نمی توانم کنار بیام...و هزار دلیل دیگه که آن روز را برایم تلخ کرد...(درس و کار شخصی تا چند سال؟این همه خواندید و وقت سپری کردید برای یه همچین مو قعیت هایی،پس کجایید؟؟؟)
علی ماند و حوض معروفش... من و چند هزار دانش آموز...باز کار برایم جدی تر شد.
چند شبی گذشت و برنامه شب زنده داری با نوجوانان ادامه داشت و اینچنین بود که شبی صدها نفر دیدشون به "روحانیت" و "انقلاب" و در نهایت به "اسلام"،مثبت می شد و در صراط مستقیم قرار می گرفتند.
هنوز پی گیر این هستم که صد روحانی را در این مکان چند هزار نفری،مستقر کنم؛که نشده...که انشاالله میشه!!
ولی باید بگم که بعد از گذشت چندین شب ،کار"کاملا برایم جدی شده است" و وقتی هدایت چشم گیر این عزیزان ایران را دیدم،راضیم تا از همه چیزم بگذرم و به این "تکلیف" بزرگ عمل کنم و برای همه ی روحانی ها آرزو می کنم که نزد خدا معذور باشند...
که نیستند!؟

در گوشی: شبهای اول برایم سخت بود تا به جمع دانش آموزان بروم...و الان دو شب است که یک عشق عجیبی به آن ها پیدا کردم...و گاهی اوقات هم که از پیشم میرن دلم براشون تنگ می شود و گریه هم می کنم...
البته اون ها هم همین طور...

.................................................................
دست نوشته های روزهای قبل:

مثل مار!
آقای روحانی،آمریکا مار
نه....

 مثل ترنج

 مثل چشم؛مثل دست
مثل نوشابه
مثل تخم مرغ2
مثل چراغ قوه
مثل تخم مرغ